مادربزرگم همیشه میگفت: «هر گرهای از زندگی، اگه درست باز نشه، خودش گرههای دیگهای میآره.» آن روز که قالی قدیمیاش را با وسواس خاصی به زیر بغل گرفته بودم تا ببرم به یک قالیشویی، اصلاً فکر نمیکردم این قالی، قرار است گرهای از زندگی من را باز کند؛ گرهای که سالها بود حتی خودم هم از وجودش بیخبر بودم.
این قالی برای من فقط یک تکه بافتهی پشمی نبود. شناسنامه خانواده ما بود. از روزی که من چشم باز کردم، خاطراتم روی گلهای سرخ و آبیاش شکل گرفت. حالا سالها بود که در گوشهای از خانهام افتاده بود و خاک میخورد. دلم میخواست دوباره تمیز و براقش ببینم، مثل روزهای کودکیام. بعد از کلی پرسوجو، آدرس یک قالیشویی کوچک و قدیمی را در محلهای دیگر پیدا کردم. میگفتند صاحبش، جوانی به نام امیر، کارش را با عشق انجام میدهد و به هر فرشی مانند یک اثر هنری نگاه میکند.
با اضطراب وارد مغازه شدم. یک کارگاه کوچک بود با بویی از صابون و نم. امیر، مردی حدوداً سی ساله، با چشمانی نافذ و لبخندی محجوب، از پشت میزی که پر از کاغذ و فاکتور بود بلند شد. وقتی قالی را از زیر دستم گرفت، با دقت به نقش و نگار فرسودهاش نگاه کرد و با صدایی آرام گفت: «این قالی جون داره. مثل اینه که یه نقاشی قدیمی رو برای مرمت آورده باشید.» از این حرفش دلم گرم شد. خیالم راحت شد که قالیام دست آدم درستش افتاده. تمام جزئیات مربوط به شستشو را برایم توضیح داد و من با خاطری آسوده از آنجا خارج شدم.
دو روز بعد، گوشیام زنگ خورد. یک شماره ناشناس بود. صدا، صدای امیر بود. گفت: «سلام خانم، ببخشید مزاحم شدم. برای قالیتان یک مشکل کوچک پیش آمده.» قلبم فشرده شد. قالی مادربزرگ! با صدای لرزان پرسیدم: «چی شده؟» او با خجالت گفت: «در تحویل دادن قالیها یک اشتباه رخ داده. فرش شما با یک فرش دیگر که تقریباً هماندازه و همطرح است، جابهجا شده. اما نگران نباشید، من فرش شما را پیدا میکنم و هر دو را دوباره میشوییم.»
از این حرفش حسابی عصبانی شدم. چه بیدقتی! با خودم گفتم این هم از این قالیشویی! اما برخلاف تصورم، امیر با جدیت تمام پیگیر ماجرا شد. هر روز یک بار به من زنگ میزد و گزارش کار میداد. گاهی فقط برای اینکه مطمئن شود من از وضعیت خبر دارم. تماسهایش کمکم از حالت رسمی خارج شد. یک روز درباره ترافیک صحبت میکردیم، روز دیگر درباره سختیهای کارش، و یک بار هم از آرزوهایش گفت. او از من پرسید که چرا این قالی برایم انقدر مهم است و من برایش از مادربزرگم، از خاطرات کودکی و از داستانهایی که پای همین قالی برایم تعریف کرده بود، گفتم.
هر تماس، یک ذره از دیواری را که دور خودم کشیده بودم، پایین میآورد. حس مسئولیتپذیریاش، صدای آرام و لحن دلنشینش، من را جذب کرده بود. متوجه شدم که دیگر منتظر پیدا شدن قالی نیستم، بلکه منتظر تماسهای امیرم.
یک هفته گذشت. آن روز، امیر با هیجان زنگ زد و گفت: «خانم، بالاخره پیداش کردم! یک خانم پیرزن که تازه از شهرستان آمده بود، قالی شما رو اشتباهی برده بود. فکر کرده بود مال خودشه. الان قالی رو آوردن و دارن میشورنش. این بار با دقت بیشتر و به صورت اختصاصی.»
روز تحویل قالی، با دلی سرشار از هیجان به مغازه رفتم. این بار دیگر خبری از اضطراب نبود، بلکه شوق دیدن امیر در من موج میزد. وقتی وارد شدم، قالی را آویزان کرده بودند. بوی تمیزیاش تمام فضا را پر کرده بود. گلهای قالی چنان جان گرفته بودند که انگار دوباره شکوفه زده بودند. از این همه تمیزی و دقت اشک در چشمانم جمع شد. امیر با لبخند نزدیک آمد و گفت: «قول داده بودم. امیدوارم این بار همه چی خوب باشه.»
من در حالی که اشکهایم را پاک میکردم گفتم: «بهترین قالیشویی که تا به حال دیدم. فکر میکردم شما فقط فرشها رو تمیز میکنید، اما فهمیدم شما دل آدمها رو هم تمیز میکنید.» امیر از این حرفم خجالت کشید و گونههایش گل انداخت.
برای تشکر، یک جعبه شیرینی خریدم و برایش بردم. آن روز، به جای یک مکالمه کوتاه، یک ساعت نشستیم و با هم صحبت کردیم. درباره همه چیز حرف زدیم: از خاطراتمان، از موسیقی مورد علاقهمان، از کتابهایی که خوانده بودیم. فهمیدیم که چقدر به هم شبیهیم، با اینکه دنیایمان با هم فرق داشت. یک فروشنده قالی و یک معمار!
از آن روز، دیگر به بهانهای نیاز نداشتیم. تماسها ادامه پیدا کرد، دیدارهایمان بیشتر شد و دوستیمان به عشقی عمیق تبدیل شد. یک سال بعد، امیر به خانه ما آمد و در کنار همان قالی پاکیزه که روی زمین پهن شده بود، از من خواستگاری کرد. او در حالی که دستم را در دست داشت، گفت: «نمیدونم اگه اون روز قالیهامون اشتباهی جابهجا نمیشد، من اصلاً شجاعت حرف زدن با تو رو پیدا میکردم یا نه.»
و من جواب دادم: «شاید خدا میخواست از یک اشتباه، یک اتفاق خوب بسازه. ما یک عمر مدیون اون اشتباهیم.»
حالا، قالی مادربزرگ در بهترین جای خانه ما پهن شده است، براق و تمیز. هر بار که به آن نگاه میکنم، یاد اولین دیدارم با امیر میافتم و به یاد میآورم که چطور بوی تمیزی آن قالی، عطر زندگی من شد.