خانم پروین زنی پنجاه‌ساله بود که در یک آپارتمان کوچک در طبقهٔ همکف زندگی می‌کرد. همسرش سال‌ها پیش فوت کرده بود و فرزندانش، که هرکدام در شهر دیگری مشغول زندگی خود بودند، تنها گاهی به دیدنش می‌آمدند. بیشتر روزهای پروین به تمیز کردن خانه، پختن غذاهای ساده، و نگاه کردن به پنجرهٔ رو به حیاط می‌گذشت.

اما این پنجره، یک پنجرهٔ معمولی نبود. از پشت آن، پروین می‌توانست تکه‌ای کوچک از آسمان را ببیند، شاخه‌های درخت چناری که هر فصل رنگی به خود می‌گرفت، و گاهی پرنده‌هایی که روی آن می‌نشستند. این پنجره، تنها دنیای بیرون از چهار دیواری تنگ آپارتمانش بود.

یک روز، مدیر ساختمان اعلام کرد که به دلیل تعمیرات اساسی، همهٔ پنجره‌های قدیمی ساختمان باید با پنجره‌های دوجدارهٔ جدید عوض شوند. پروین با شنیدن این خبر، دلش گرفت. پنجرهٔ قدیمی، با آن چهارچوب چوبی ترک‌خورده و شیشه‌های کمی ماتش، برایش یادگاری از گذشته بود. همانجا بود که همسرش، آخرین بار پیش از مرگ، دست روی شیشهٔ آن کشیده بود و به او گفته بود: "همیشه از این پنجره برفی رو تماشا کن، حتی اگه من نباشم."

پروین به مدیر ساختمان التماس کرد که پنجره‌اش را عوض نکند، اما او فقط نگاه کرد و گفت: "قوانین ساختمانه، خانم. همه باید عوض بشن."

صبح روز تعویض پنجره…
کارگران آمدند و پنجرهٔ قدیمی را با دقت باز کردند. پروین، که مثل یک کودک مضطرب پشت سرشان ایستاده بود، ناگهان متوجه چیزی شد که تا آن روز ندیده بود: پشت چهارچوب پنجره، یک نامهٔ تا شده بود.

با دست‌های لرزان، نامه را باز کرد. خط ناخوانا، اما آشنا بود؛ خط همسرش. روی کاغذ زرد شده نوشته بود:

"پروین عزیزم، می‌دونم روزی این رو می‌خونی. زندگی همیشه با ما مهربون نبوده، اما تو همیشه قوی‌ترین زنی بودی که می‌شناختم. یادت باشه، دنیا از اون چیزی که توی این پنجره می‌بینی بزرگ‌تره. برو بیرون، زندگی کن، حتی اگه من نباشم. دوستت دارم."

اشک‌های پروین روی کاغذ چکید. او سال‌ها پشت این پنجره نشسته بود و به گذشته چسبیده بود، بدون آن‌که جرئت کند از ترسِ تنها ماندن، پا به دنیای بیرون بگذارد.

یک هفته بعد…
پنجرهٔ جدید نصب شده بود، اما پروین دیگر هر روز پشت آن ننشسته بود. او کفش‌های پیاده‌روی کهنه‌اش را از کمد درآورد، نامهٔ همسرش را در جیبش گذاشت، و برای اولین بار پس از سال‌ها، به پارک محله رفت.

هوا سرد بود، اما آفتاب می‌تابید. روی نیمکت نشست و به کودکان بازی‌کننده نگاه کرد. زنی سال‌خورده کنارش نشست و گفت: "هوا خوبه، نه؟" پروین لبخند زد: "بله… خیلی خوبه."


گاهی ما آنقدر به یادگارهای گذشته می‌چسبیم که فراموش می‌کنیم هنوز زنده‌ایم. زندگی، اگرچه گاهی دردناک است، اما همیشه در جریان است. و شاید بهترین احترامی که می‌توانیم به عزیزان از دست‌رفته‌مان بگذاریم، این است که به جای سوگواری در سکوت، با صدای بلند زندگی کنیم.

"تنها پنجره‌هایی که نباید بسته بمانند، پنجره‌های قلب‌مان هستند."